شنبه سيزدهم آبان ماه ساعت ۱۷ و ۲۰ دقيقه تلفن گروه جويندگان عاطفه به صدا درمى آيد. زنى بى تاب از آن سوى تلفن مى گويد: من مرجان هستم، مادر آريا. شما را به خدا ديگر ننويسيد. نمى توانم نوشته هايتان را بخوانم.زن ساعت ۱۰ صبح ديروز در حالى كه حاضر نشده هيچ نشانى و تلفنى از خود به ما بدهد، خودش به دفتر روزنامه مى آيد و با حالى زار پاى به تحريريه مى گذارد. چهره اش پر از بهت و حيرت است. اشك ها مجال هرگونه حرف زدن را از او گرفته اند. شناسنامه اش را درمى آورد تا باورش كنيم كه مادر آريا است. شناسنامه آريا نيز پيش رويمان است و زن از مشكلاتش مى گويد: وقتى آريا را باردار بودم، حس مبهمى به من مى گفت كه بچه ام سالم نيست. به هر پزشكى مراجعه كردم و در اين مورد صحبت كردم به من خنديدند و حاضر نشدند هيچ آزمايشى در اين زمينه انجام دهند. وقتى بچه ام به دنيا آمد، متوجه شدم دچار سندرم داون است. دچار افسردگى شدم و شوهرم كه از دست من خسته شده بود، توان تحمل اين شرايط را نداشت. با هزار سختى توانستم بر خودم و احساس شكست خورده ام غالب شوم. نمى توانستم ببينم كودكم مشكل دارد. براى همين بود كه شروع به تلاش كردم، بايد كارى مى كردم. چند آزمايش دادم، پزشكان گفتند با كاردرمانى، گفتاردرمانى، فيزيوتراپى و تقويت غذايى و دارويى مى شود وضعيت قابل قبولى براى او ايجاد كرد.از اين موضوع خوشحال شدم و توان ديگرى در وجودم ايجاد شد. مى توانستم شاهد رشد «آريا» باشم و كمكش كنم كه به زندگى برگردد. هر روز از صبح با او حرف مى زدم، مى ديدم كه بچه ام ياد مى گيرد و مى فهمد. شوهرم بيكار بود و امكان تأمين هزينه هاى كاردرمانى و گفتاردرمانى را نداشت. دلم به حال آريا مى سوخت. با هزار شوق و ذوق صبح ها بيدار مى شدم، صبحانه اش را مى دادم و آماده مى شدم تا او را ببرم، ولى وقتى شوهرم مى گفت پول ندارم، اعصابم به هم مى ريخت و با او دعوا و مشاجره مى كردم.وى در حالى كه گريه مى كرد، گفت: چند ماهى بود كه به فكرم رسيده بود بچه را سر راه بگذارم، فكر مى كردم حالا كه من نمى توانم به او كمك كنم، حالا كه من نمى توانم باعث پيشرفتش شوم و آينده خوبى را برايش ايجاد كنم، شايد بتواند در بهزيستى درمان شود. شروع به تحقيق كردم و متوجه شدم كه در بهزيستى با اين بچه ها خوب رفتار مى كنند و از امكانات خوبى برخوردار مى شود. شخصى به من گفته بود مى توانى بفهمى در كدام مركز از او نگهدارى مى شود و به صورت افتخارى هفته اى يك بار به آنجا بروى و در ضمن ارائه خدمت رايگان، به صورت ناشناس بچه ات را هم ببينى.وقتى كنار لب بچه ام زخم شد و دكتر گفت كه به علت تغذيه بد و كمبود ويتامين به اين صورت درآمده است، دلم يك بار ديگر لرزيد. دكتر به من گفت اگر تغذيه اش خوب نشود، اگر نتواند تا چند ماه ديگر راه برود، ديگر هيچ وقت نمى تواند راه برود.شب و روزم يكى شده بود. آريا را از صميم قلب دوست داشتم. من عاشق او بودم. حتى از بچه هاى ديگرم دوست داشتنى تر بود. بيمارى اش مهم نبود، ولى درمانش برايم اهميت داشت. دلم مى خواست حتى اگر نمى تواند حرف بزند، ولى راه برود. اين بود كه تسليم شدم. قبل از آن از خيلى جاها كمك خواستم، ولى باور كنيد كه به من كمك نشد.آن شب تا صبح حال بدى داشتم. تمام چيزهايى را كه دوست داشت، خريده بودم. اسباب بازى هايى را كه مورد علاقه اش بود، جمع كردم و لباس هايش را شستم و اتو كردم. همه را پيچيدم و صبح زود بود كه با پدرش و آريا كه خواب بود، بيرون زدم. در نامه اى نوشتم كه بچه ام بچه خوبى است. مى خواستم كسى كه او را پيدا مى كند، بداند با يك بچه مهربان و بى آزار روبروست. وقتى كالسكه را گذاشتم، نتوانستم منتظر بمانم و بردنش را توسط ديگران تماشا كنم. ديوانه وار گريه مى كردم و مى رفتم. يك ساعت بعد شوهرم به خانه آمد، او هم حال و روز مرا داشت. گفتم پليس آريا را برد. از آن روز ديگر هوش و حواسى براى من نمانده بود. گريه مى كردم، روز بعد خبر را در روزنامه ايران خواندم. خوشحال بودم كه بچه ام در بهزيستى است، ولى نمى توانستم تحمل كنم. باور كنيد در اين چند روز يك شب خواب به چشمان من نرفته است. برادرانش سراغ او را مى گيرند، خانه مان بدون وجود «آريا» بى رنگ است، حالا مى فهمم كه بدون آريا چقدر تنها هستم. او مى گويد: دلم نيامد اسمش را در نامه چيز ديگرى بنويسم، چون بچه ام اسم خودش را مى داند و اگر من مى خواستم براى رد گم كردن اسم ديگرى براى او بنويسم يا بى اسم رهايش كنم، بچه ام سردرگم مى شد. اين زن به همراه خبرنگار گروه جويندگان عاطفه براى گرفتن دستور تحويل بچه به دادسراى ناحيه ۱۰ رفت. هادى - داديار شعبه دوم اين دادسرا - پس از بررسى مدارك مربوطه از اين زن خواست كه به هيچ وجه و تحت هر شرايط، هر چقدر هم سخت، فرزندش را ترك نكند و گفت: هر كسى كه اقدام به رها كردن بچه اش بكند، مرتكب جرم شده است.
>
در شيرخوارگاه آمنه چه گذشت؟

زن در برابر مددكاران و رئيس شيرخوارگاه ايستاده است و از مشكلاتش مى گويد. تمام هوش و حواس زن به اين است كه هرچه سريعتر پسرش را به او بازگردانند. آريا در خواب خوش پس از ناهار شايد خواب مادرش را مى بيند. اينجا در شيرخوارگاه آمنه شور و شوق ديگرى برپا شده است. اينجا همه عاشق آريا، كودك آرام و بى آزارى هست كه در طول اين شش روز جدايى از مادر با زبان بى زبانى مادرش را صدا مى كرد. همه در اين چند روز روزنامه ايران را خوانده اند و اين لحظه توصيف نشدنى را آرزو كرده اند و حالا زمان برآورده شدن آرزوهاست. زن هر از گاهى گريه مى كند، هر از گاهى دستانش را درهم فرو مى برد و مى خواهد بر لرزش آنها غلبه كند.زنى كه مراجعه كرده بى خبر از آنچه كه مى خواهد بگذرد، رو به مرجان مى گويد: چند ماه است كه براى گرفتن بچه تلاش كردى؟ خوش به حال تو كه موفق شدى كودكى را به فرزندى بگيرى. اشك هاى مرجان به جاى هر واژه اى از نهايت دردى كه سينه اش را مى فشارد، به خوبى صحبت مى كنند. مى گويد: آريا مرا مى شناسد، فقط خدا كند كه با من قهر نكند.آريا در آغوش يكى از مددكاران از راه مى رسد. آريا تازه از خواب بيدار شده آمده كه واقعيت را ببيند. زن جلوى پله ها بى تاب مى ايستد. انگار در يك لحظه همه چيز متوقف مى شود. آريا چشم به مادر مى دوزد و بعد خودش را در آغوش او مى اندازد. پسرك با قهر سر بر شانه مادر مى گذارد و مرجان با گريه او را نوازش مى كند.
-
آريا با من قهر نكن.صداى گريه هاى بلند و خفه تمام آنانى كه آمده اند شاهد اين لحظه باشكوه باشند، لحظه اى قطع نمى شود. پسرك پس از لحظاتى سر از شانه مادر برمى دارد و آشتى مى كند
.
-
چقدر لاغر شدى؟ چرا صورتت را پشه ها خورده اند، داداش منتظر توست، دوستت دارم. مامان رو نگاه كن، قربون موهاى قشنگ و چشمان خوشگلت
...
< < <
پسرك در تمام طول راه به تلافى اين چند روز غيبت براى مادرش مى رقصد و عروسكى را كه خليل زاده - سرپرست شيرخوارگاه آمنه - به او هديه كرده است، محكم در آغوش مى گيرد.زن مى رود و من فكر مى كنم كه اگر نباشند اين مردم دلسوز، اگر نباشد اين همدردى ها و دوست داشتن ها، «آريا» باز هم تنها خواهد شد.
اگر تمايل داريد هديه اى براى آريا و درمان او داشته باشيد با تلفن ۸۸۷۶۱۶۲۱ - بخش جويندگان عاطفه تماس حاصل نماييد.