پدر همین و بس

دست کودک را سخت میفشارد ، بغض گلویش را می فشارد، اشک آرام بر خاک میغلتد ،ناخنهایش دست کودک را زخمی میکند کودک هاج و واج پدر را مینگرد و اخم هم نمیکند خود را به آغوش پدر سپرده از همیشه تا همیشه دردش نمیگیرد هیچ، ناخنها بیشتر در گوشت فرو میروند. بغلش میکند و کنار دیوار سرش را بر سینه می فشارد و زار میزند ناخنهای خونی اش موهای پسرک را می نوازد کودک بیمار است ، پدر مستاصل نمیداند برای مارد چگونه بگشاید سفره چاک چاک دلش را حرفهای دکتر مغزش را می کاورد (بذارش بهزیستی فکر یکی دیگه باش) چشم باز می کند و لبخند کودک و چشمهای روشنش فردای روشن را نمایان است. آستین پیراهن بچه را بالا می کشد اشک بر زخم می چکد اشک و خون را با هم به زبان می کشد بر خودش لعنت می فرستد . زیر لب به دکتر میگوید مادر... . مشتش دیوار را زخمی و خونین میکند دلش خنک میشود که خودش را هم زخمی کرده چشمان کودک مهرش را در قلب پدر ذوب می کند . تا همیشه . فرشته ای دستش را به مدد می گیرد گامهای سنگینش خاک کوچه را می کوبد شاخه ای گل برای مادر میچیند و به مهر می اندیشد به شب زنده داری های مادر بالای سر پسرک به لبخند زیبای مادر چقدر خوشبخت است دو عشق بزرگ دارد بزرگ خیلی بزرگ

از منظر چشم یه خواهر مهربون

اسم عشق من هم امیرضاس
داداشیه من مشهده و من بعد از ازدواج به خاطر کارم اومدم تهران
و از داداشیم دورم.
امیرضای من کلاس پنجمه و هر مقطع تحصیلی رو توی 2 سال خونده.توی مدارس مخصوص خودش.
الان 15 سالشه.کار با کامپیوترش عالیه.
کلی فیلمای خوب دیده.
حافظش عالیه.
میره برامون خرید میکنه.هر دفعه هم میپرسه ساراا(خواهر وسطی)کارت شارز نمیخوای؟
امیرضا سه تا خواهر داره یکیش منم که متاهلم و کارمند 
یکیش خاهر دومته که دانشجوی کامپیوتره.
و آخرین آخر(خواهر) هم پیش دانشگاهیه.
امیرضا مامان مهربون دارهکه صداش میکنه مامان سولی(مامان سهیلا)
کلی هم مامانشو میچلونه.
داداشیه من همه چیش عالیه فقط به مقدار زیادی تپل هستن.
و این قضیه اسباب جیغ این جانب سر سفره شده که باید نونها رو از دسترس حاج آقا دور نگه داریم.
البته مشکل سر تحرک کمه برادر گرامیه بیشتر.
امیرضا بس حاضر جواب شده.طوری که گاهی همه دهان ها باز باقی میمونه.
آهان دهان باز......
من و داداشم یه رمز داریم.
پشه که میگم بیرون بهش یعنب دهان خوشکلت رو ببند عشقم 
دیگه لازم نیست جمله طولانیه امیرضا دهنت بازه رو بگم.
همون پشه کافیه.
داداشی من دیروز که رفته بودیم بیرون شهر بسی حسادت به خرج دادن و نشون دادن که بسیار حساس تشریف دارن.
ماجرا از این قرار بود.

پدر گرامی:رامین پسرم چوب بیار(رامین همسر بنده)
امیرضا:بابااااااااااااا
پدر گرامی:بلهههه؟
امیرضا:چرا به رامین میگی پسرم؟
من:چون پسرشه دیگه جه فرقی میکنه؟
امیرضا:نهههه پسرش نیس دامادشه.
امیرضا:باباااااااااا نگو پسرم من خوش نمیاد.
من:واقعا که خبر نداری 2 تا دیگه هم بعدا میان.
خیلی دوست دارم از شیرین کاریاش بگم. وکلی انرزی خوب بگیرم از همه اما اینجا مال بنیامینه خوب

تولد امیر رضا

امروز تولد امیر رضاست امیر رضا مادری داره که بهش افتخار میکنه  امیر رضا توی خانواده ای به دنیا اومده که قدرش رو میدونن قدر نعمتی رو که خدا بهشون داده تا چشماشون به زیبایی های دنیا باز بشه تابدونن همیشه گل و بلبل نیست دنیا و کارش کاهی دست انداز داره گاهی سختی داره الان مامان امیر رضا چشمای تیز بینی داره که دنیا رو زیبا تر و رفتار باقی بنده های خدار رو با فرشته ها ریز تر می بینه این نعمتی هست که اگه باعث میشه خودمون تو رفتارمون دقیق تر بشیم و نگاههای خیره مون رو به نوجوان معلول با لبخندی از سر عشق عوض کنیم چشمان گرد شده مون رو از دیدن کودک داون که هیچ شبیه والدینش نیست به چشمان برق ده از مهر و زیبایی بدیم و زیبایی لبخند بنیامین ها رو ستایش کنیم .امیر رضای کوچولو به تکیه از بهشت به آغوش مادر خوش آمدی :)

راست میگه ولی همه این چیزایی که مینویسم حرف من نیستن دوست خوبم

سلام بابای بنیی عزیز و دوست داشتنی.
این قصه تو وبلاگ من هم هست.
جالب و آموزنده.
میدونید دلم میخواد یه جیغ بزنم سرتون بابت این همه منفی نگری تو وبلاگ.
نمیگم از نگاه های فرشته ها نگید از حرفاشون نگید اما خوب همه که این طوری نیستن.
به خدا خوبی هم هس. شادی هم هس.
خانواده های خوب هم هستن که به فرشتشون افتخار میکنن.
با سر بلندی دستشونو میگیرن.
چرا از موفقیت ها نمیگید؟
از لبخند ها نمی نویسید.؟
ها؟
هر روز سر کار اولین وبلاگی که نه اما از اولین وبلاگایی هست که چک میکنم.
اما همیشه یا هیچی ننوشتید یا از این چیزای این زیر نوشتید.

این قد حرص منو در نیارید لطفا.
داداش من تو خونه کلی با کلمات شیرینش شیرین زبوننی میکنه.
کلی چیز تازه یاد گرفته مثل بنی.
چرا از اونا نمینویسید که لبخند رو لب مردم بشونید نه اشک.
به نظر من نوشته های شما باعث میشه خانواده هایی که فرشته دارن
به جای انرزی گرفتن غم بگیرن.
نکنتد این کارو.
با سپا

مادر

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.

جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.

غمم میگیرد از آهت .... دلم میسوزد از اشکت ...وجودم را فراگیرد ....سردی دستان پر رنجت

سلام به همه ی دوستانم ، سلام به همه ی آدمهای دنیا ، سلام به معلمم، به مدیر و معاون خوبم .

من آدمم ! یه آدم واقعی مثل همه ی آدمها . دست دارم ، پا دارم ،چشم و گوش دارم ،احساس و اشک دارم .

نمی دانم آیا پدرتان شما را کتک می زند یا نه ؟

اگر او شما را دوست دارد ، اگر او شما را در آغوشش می گیرد و می بوسد، پس چرا پدرم مرا می زند و هیچ گاه در آغوشش نمی گیرد ؟

چرا مادرم جلوی در و همسایه سرش پایینه و در خانه چشمش خیس !

چرا برادر بزرگترم مرا دوست ندارد ؟ چرا خواهرم جلوی دوستاش به من می گه این غریبه از آشناهای دور ماست ؟!

چرا بچه های سر کوچه وقتی وسط بازی ، گرگم به هوا ، قایم موشک بازی می کنند منو توی بازی هاشون راه نمیدن ؟!

چرا به من میگن استثنایی ؟ چرا منو مسخره مبیکنن ؟ چرا پسر همسایه به دوستاش یواش میگه این بچه کم عقله و هیچی نمی فهمه ؟!

بخدا ، بخدا من می فهمم ، من میشنوم ، من میبینم !

من توی مدرسه ای درس می خونم که اسمش بزرگترین شکست زندگیمه ! انگار وقتی پامو توی این مدرسه میزارم تمام آنچه هستم به آنچه ندارم تبدیل میشه .

آره من کم توان ذهنی ام ، من دیرتر از شماها یاد می گیرم ، من دیرتر از شما پیشرفت می کنم 

صابر دوست هم مدرسه ایم ، نابیناست . اون مثل شماها نمی بینه ، اون به راحتی شماها راه نمی ره .

احسان ناشنواست . اون به خوبی شما نمی شنوه و نمی تونه خوب صحبت کنه .

این یعنی ماها هیچی نیستیم ؟ یعنی ماها ارزش نداریم ؟

اما تو ای معلم عزیزم ! از اینکه منو تحمل می کنی متشکرم ، از اینکه منو بابت کندی یادگیریم سرزنش نمی کنی متشکرم ، از اینکه منو مثل فرزند خودت دوست داری متشکرم .

ای معلم مهربانم ! تو دیگه باورم داشته باش ، تو دیگه منو بین این همه نگاه های سخت تنها نزار!

من به جز خدا و شما چه کسی رو دارم ؟ چه کسی هست که بابت نداشته هام منو سرزنش نکنه ؟

کی هست که منو همون طوری که هستم بخواد ؟ اون چیزی که در توان دارم ازم بخواد ؟

نمی دونین که چقدر سخته ، چقدر سخته جایی قدم بزاری که تو رو نخوان ،طوری نگات کنن که انگار هیولا دیدن .

جایی بری و ببینی دیگران با انگشت اشارشون تو رو به دوستاشون نشون می دن و آهسته با لبخندی تلخ آنچه در ظاهر داری رو مسخره می کنن بدون اینکه لحظه ای به درونت توجهی کنن .

لحظه ای به آنچه هستم با دید دیگری نگاه کنن ، فقط لحظه ای داشته هایم را بر نداشته هایم غلبه دهند .

آن وقت خواهند دید که منم آدمم ! آن وقت خواهند دید که همه ی ما یکی هستیم .

صابر ، احسان ، من وهمه ی اونایی که توی این دنیا نفس می کشن ، همه و همه یکی هستیم .

بعضی شبها وقتی با خدا تنها میشم ازش می خوام که یک بار هم شده کاری کنه که پدرم دیگه منو کتک نزنه ، اونم مثل خیلی از پدرای دیگه منو توی آغوشش بگیره ، منو ببره بیرون ، ببره پارک واسم بستنی بخره ، بهم بگه عزیزم دوست دارم !

برای یه بار هم شده وقتی توی کوچمون با مادرم راه می رم دیگه اون جلوی در و همسایه سرش رو مثل همیشه پایین نندازه و این بار با غرور دستای گرمشو توی دستم بزاره و مثل همه ی مادرها ، وقتی با چشمای مهربونش بهم نگاه می کنه بهم بگه گلکم دوست دارم !

برای یه بار هم شده برادر و خواهرم منو جلوی دوستاشون غریبه حساب نکنن و بهشون بگن این یکی از اعضای خانواده ی ماست . برای یه بار هم شده وقتی توی خیابون راه می رم کسی منو مسخره نکنه و با نگاه های تحقیرآمیزش قلبمو نشکنه .

از خدا می خوام برای یه بار هم که شده احساس نکنم که من با دیگران فرق می کنم ، که من استثنایی هستم .

من هیچ چیزی توی این دنیای بزرگ نمی خوام جز بودن !

کاش یکی بود که بهم می گفت چرا گریه می کنم ؟!!

خدایا دمت گرم