از منظر چشم یه خواهر مهربون
داداشیه من مشهده و من بعد از ازدواج به خاطر کارم اومدم تهران
و از داداشیم دورم.
امیرضای من کلاس پنجمه و هر مقطع تحصیلی رو توی 2 سال خونده.توی مدارس مخصوص خودش.
الان 15 سالشه.کار با کامپیوترش عالیه.
کلی فیلمای خوب دیده.
حافظش عالیه.
میره برامون خرید میکنه.هر دفعه هم میپرسه ساراا(خواهر وسطی)کارت شارز نمیخوای؟
امیرضا سه تا خواهر داره یکیش منم که متاهلم و کارمند
یکیش خاهر دومته که دانشجوی کامپیوتره.
و آخرین آخر(خواهر) هم پیش دانشگاهیه.
امیرضا مامان مهربون دارهکه صداش میکنه مامان سولی(مامان سهیلا)
کلی هم مامانشو میچلونه.
داداشیه من همه چیش عالیه فقط به مقدار زیادی تپل هستن.
و این قضیه اسباب جیغ این جانب سر سفره شده که باید نونها رو از دسترس حاج آقا دور نگه داریم.
البته مشکل سر تحرک کمه برادر گرامیه بیشتر.
امیرضا بس حاضر جواب شده.طوری که گاهی همه دهان ها باز باقی میمونه.
آهان دهان باز......
من و داداشم یه رمز داریم.
پشه که میگم بیرون بهش یعنب دهان خوشکلت رو ببند عشقم
دیگه لازم نیست جمله طولانیه امیرضا دهنت بازه رو بگم.
همون پشه کافیه.
داداشی من دیروز که رفته بودیم بیرون شهر بسی حسادت به خرج دادن و نشون دادن که بسیار حساس تشریف دارن.
ماجرا از این قرار بود.
پدر گرامی:رامین پسرم چوب بیار(رامین همسر بنده)
امیرضا:بابااااااااااااا
پدر گرامی:بلهههه؟
امیرضا:چرا به رامین میگی پسرم؟
من:چون پسرشه دیگه جه فرقی میکنه؟
امیرضا:نهههه پسرش نیس دامادشه.
امیرضا:باباااااااااا نگو پسرم من خوش نمیاد.
من:واقعا که خبر نداری 2 تا دیگه هم بعدا میان.
خیلی دوست دارم از شیرین کاریاش بگم. وکلی انرزی خوب بگیرم از همه اما اینجا مال بنیامینه خوب
تولد امیر رضا
راست میگه ولی همه این چیزایی که مینویسم حرف من نیستن دوست خوبم
این قصه تو وبلاگ من هم هست.
جالب و آموزنده.
میدونید دلم میخواد یه جیغ بزنم سرتون بابت این همه منفی نگری تو وبلاگ.
نمیگم از نگاه های فرشته ها نگید از حرفاشون نگید اما خوب همه که این طوری نیستن.
به خدا خوبی هم هس. شادی هم هس.
خانواده های خوب هم هستن که به فرشتشون افتخار میکنن.
با سر بلندی دستشونو میگیرن.
چرا از موفقیت ها نمیگید؟
از لبخند ها نمی نویسید.؟
ها؟
هر روز سر کار اولین وبلاگی که نه اما از اولین وبلاگایی هست که چک میکنم.
اما همیشه یا هیچی ننوشتید یا از این چیزای این زیر نوشتید.

این قد حرص منو در نیارید لطفا.
داداش من تو خونه کلی با کلمات شیرینش شیرین زبوننی میکنه.
کلی چیز تازه یاد گرفته مثل بنی.
چرا از اونا نمینویسید که لبخند رو لب مردم بشونید نه اشک.
به نظر من نوشته های شما باعث میشه خانواده هایی که فرشته دارن
به جای انرزی گرفتن غم بگیرن.
نکنتد این کارو.
با سپا
غمم میگیرد از آهت .... دلم میسوزد از اشکت ...وجودم را فراگیرد ....سردی دستان پر رنجت
من آدمم ! یه آدم واقعی مثل همه ی آدمها . دست دارم ، پا دارم ،چشم و گوش دارم ،احساس و اشک دارم .
نمی دانم آیا پدرتان شما را کتک می زند یا نه ؟
اگر او شما را دوست دارد ، اگر او شما را در آغوشش می گیرد و می بوسد، پس چرا پدرم مرا می زند و هیچ گاه در آغوشش نمی گیرد ؟
چرا مادرم جلوی در و همسایه سرش پایینه و در خانه چشمش خیس !
چرا برادر بزرگترم مرا دوست ندارد ؟ چرا خواهرم جلوی دوستاش به من می گه این غریبه از آشناهای دور ماست ؟!
چرا بچه های سر کوچه وقتی وسط بازی ، گرگم به هوا ، قایم موشک بازی می کنند منو توی بازی هاشون راه نمیدن ؟!
چرا به من میگن استثنایی ؟ چرا منو مسخره مبیکنن ؟ چرا پسر همسایه به دوستاش یواش میگه این بچه کم عقله و هیچی نمی فهمه ؟!
بخدا ، بخدا من می فهمم ، من میشنوم ، من میبینم !
من توی مدرسه ای درس می خونم که اسمش بزرگترین شکست زندگیمه ! انگار وقتی پامو توی این مدرسه میزارم تمام آنچه هستم به آنچه ندارم تبدیل میشه .
آره من کم توان ذهنی ام ، من دیرتر از شماها یاد می گیرم ، من دیرتر از شما پیشرفت می کنم
صابر دوست هم مدرسه ایم ، نابیناست . اون مثل شماها نمی بینه ، اون به راحتی شماها راه نمی ره .
احسان ناشنواست . اون به خوبی شما نمی شنوه و نمی تونه خوب صحبت کنه .
این یعنی ماها هیچی نیستیم ؟ یعنی ماها ارزش نداریم ؟
اما
تو ای معلم عزیزم ! از اینکه منو تحمل می کنی متشکرم ، از اینکه منو بابت
کندی یادگیریم سرزنش نمی کنی متشکرم ، از اینکه منو مثل فرزند خودت دوست
داری متشکرم .
ای معلم مهربانم ! تو دیگه باورم داشته باش ، تو دیگه منو بین این همه نگاه های سخت تنها نزار!
من به جز خدا و شما چه کسی رو دارم ؟ چه کسی هست که بابت نداشته هام منو سرزنش نکنه ؟
کی هست که منو همون طوری که هستم بخواد ؟ اون چیزی که در توان دارم ازم بخواد ؟
نمی دونین که چقدر سخته ، چقدر سخته جایی قدم بزاری که تو رو نخوان ،طوری نگات کنن که انگار هیولا دیدن .
جایی
بری و ببینی دیگران با انگشت اشارشون تو رو به دوستاشون نشون می دن و
آهسته با لبخندی تلخ آنچه در ظاهر داری رو مسخره می کنن بدون اینکه لحظه ای
به درونت توجهی کنن .
لحظه ای به آنچه هستم با دید دیگری نگاه کنن ، فقط لحظه ای داشته هایم را بر نداشته هایم غلبه دهند .
آن وقت خواهند دید که منم آدمم ! آن وقت خواهند دید که همه ی ما یکی هستیم .
صابر ، احسان ، من وهمه ی اونایی که توی این دنیا نفس می کشن ، همه و همه یکی هستیم .
بعضی شبها وقتی با خدا تنها میشم ازش می خوام که یک بار هم شده کاری کنه که
پدرم دیگه منو کتک نزنه ، اونم مثل خیلی از پدرای دیگه منو توی آغوشش
بگیره ، منو ببره بیرون ، ببره پارک واسم بستنی بخره ، بهم بگه عزیزم دوست
دارم !
برای یه بار هم شده وقتی توی کوچمون با مادرم راه می رم دیگه
اون جلوی در و همسایه سرش رو مثل همیشه پایین نندازه و این بار با غرور
دستای گرمشو توی دستم بزاره و مثل همه ی مادرها ، وقتی با چشمای مهربونش
بهم نگاه می کنه بهم بگه گلکم دوست دارم !
برای یه بار هم شده برادر
و خواهرم منو جلوی دوستاشون غریبه حساب نکنن و بهشون بگن این یکی از اعضای
خانواده ی ماست . برای یه بار هم شده وقتی توی خیابون راه می رم کسی منو
مسخره نکنه و با نگاه های تحقیرآمیزش قلبمو نشکنه .
از خدا می خوام برای یه بار هم که شده احساس نکنم که من با دیگران فرق می کنم ، که من استثنایی هستم .
من هیچ چیزی توی این دنیای بزرگ نمی خوام جز بودن !
کاش یکی بود که بهم می گفت چرا گریه می کنم ؟!!
خدایا دمت گرم
من بنیامینم یک کوچولوی مونگول یا (سندرم دانی) خنده داره نه ؟ آخه من شبیه موغولهام , ما زیادیم ,خیلی زیاد , توی همه دنیا پخش شدیم , فکر کنم بچه های اصلی آدم و حوا ما هستیم !