بزرگترها کوچکترن

چند روزه میبریمش پارک کلی ذوق میکنه و بدو بدو از پله ها بالا میره برای پاهاش هم خوبی ترسش از سرسره میریزه فقط خیلی کنده و باع ترافیک میشه تو صف بچه ها بچه ها باهاش خوبن دستشو میگیرن بالا میبرن هیشکش هلش نمیده تا لحظه ای که بزرگترا داخل میشن نگاهشون به بنیامین نگاهشون به ما که با هم میخندیم نگاهشون به من که بهش کمکم میکنم از پله ها بالا بره سعی میکنیم لباساش تر و تمیز باشه خودمون هم همینطور با هم خوب باشیم و بخندیم خانمه به دوستش میگه طفلی چرا تو این گرما چکمه پوشیده پاهاش چقدر لاغره آروم میارمش پایین و میریم خونه اینو که مینوشتم گفتم شاید والدین بچه های داون تضعیف بشن و لی بهتره اینو اینجوری ببینیم باید به ای نگاهها و این حرفا عادت کنیم

I am the child who cannot walk.
The world seems to pass me by.
You see the longing in my eyes to get out of this chair, to run and play like other children.
There is much you take for granted.
I want the toys on the shelf, I need to go to the bathroom, oh I've dropped my fork again.
I am dependent on you in these ways.
My gift to you is to make you more aware of your great fortune,
your healthy back and legs, your ability to do for yourself.
Sometimes people appear not to notice me; I always notice them.
I feel not so much envy as desire, desire to stand upright,
to put one foot in front of the other, to be independent.
I give you awareness.
I am the child who cannot walk.


یه جاهاییش رو فهمیدم یه جاهاییش رو نه اگه میشه ترجمه اش کنید

کمال

  رسیدن به کمال


در نیویورک، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمیشود...

 او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هر چیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره. کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند...

پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی میگذارد که دیگران با اون رفتار میکنند.

و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:

یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم میزدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی میکردند. شایا پرسید: بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟! پدر شایا میدونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمیخوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها میکنه. پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید: آیا شایا میتونه بازی کنه؟! اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر میکنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش میکنیم اونو در راند 9 بازی بدیم...

درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه میدونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همین که شایا برای زدن ضربه رفت، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی آروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه آرومی بزنه... اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و آروم توپ رو انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و میتونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون میرفت و بازی تمام میشد... اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند: شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!!

تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود میتونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند: بدو به خط 2، بدو به خط 2!!!

شایا بسمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند. همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند: برو به 3!!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...!

شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه...

    پدر شایا درحالیکه اشک در چشمهایش بود گفت:
    اون 18 پسر به کمال رسیدند...


این روتعمیم بدیم به خودمون و همه کسانی که باهاشون زندگی می کنیم
 هیچکدوم ما کامل نیستیم و جایی از وجودمون ناتوانی هایی داریم
    اطرافیان ما هم همینطورند


    پس بیاید با آرامش از ناتوانی های اطرافیانمون بگذریم و همدیگر رو به خاطر نقص هامون خرد نکنیم


    بلکه با عشق، هم خودمون رو به سمت بزرگی و کمال ببریم و هم اطرافیانمون رو


    آسمان فرصت پرواز بلندی است
    قصه این است چه اندازه کبوتر باشی